برادران دوست داشتنی
اسم قصه: برادران دوست داشتنی
قصه گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرین 🌿
تنظیم: رویا مومنی 🌱
آدرس کانال تلگرام 👇
@childrenradio
متن داستان
محمدسجاد وقتی دید برادرها غروب که شد هرکدام سرشان توی کتاب و دفتر خودشان است و درسهایشان را می
نویسند؛ دلش گرفت. دیگر توجهی به اسباب بازی های ریخته در اطرافش نکرد. حتی صدای جیغ و خنده های
برادر ته تغاری یکساله اش هم توجهش را جلب نکرد.
مامان ملیحه وقتی دید او غمگین روی زانوهایش چمباتمه زده گفت: محمد سجادم چی شده؟
محمدسجاد کالفه گفت : هیچی! و دستهایش را از زیر چانه برداشت.
مامان ملیحه گفت : ولی ناراحت به نظر میرسی؟ نمیخای با داداشی بازی کنی؟ چیزی شده؟
محمدصدرا گفت: من میدونم چشه؟ دوست داره مثل ما درس بخونه.خودش گفت.
محمدمهدی گفت: هنوز مثل ما کلی مشق و تکلیف ننوشتی تا خسته بشی.
محمدسجاد جلوتر رفت و با کنجکاوی به کتابهای برادرها نگاه کرد و گفت: نخیرم درس خوندن خیلی ام خوبه. بهتر
از بازی با اسباب بازیه.
مامان ملیحه شیشه شیر را داد دست محمدعلی و به محمد سجاد گفت : عزیزم خب تو هم سال دیگه میری
پیش دبستانی و بعدشم مدرسه، اینکه غصه نداره؟!
محمدسجاد گفت : ولی من دوست دارم قبلش الفبارو یاد بگیرم. اگه سواد داشتم اسم داداشیهام رو می نوشتم.
محمدصدرا گفت : اینکه کاری نداره من بهت یاد میدم .
محمدمهدی گفت: رو من حساب نکن! حتی تابستون هم کلی کار و کلاس و باشگاه باید برم.
مامان ملیحه گفت: من و بابا مرتضی هم هستیم بهت کمک می کنیم.
محمدمهدی گفت : از کتاب کلاس اول محمد صدرا استفاده کن. خودشم بهت یاد میده.
محمدسجاد چیزی نگفت ولی دلش می خواست برادر بزرگش هم به او کمک می کرد. مادر گفت: خیلی خب پسرا
بابا مرتضی الان کم کم از راه میرسه کارتون که تموم شد بیاید سفره ی شام را آماده کنیم.
محمدصدرا گفت: نوبت کیه؟
مامان ملیحه گفت : کارهای خونه و کمک به همدیگه نوبتی نیست.همه با هم!
وقتی بابا مرتضی سر سفره شام نشست محمد سجاد برایش تعریف کرد که قرار است سواد یاد بگیرد و روی کمک
پدر هم حساب کرده. بابا مرتضی از تصمیم او استقبال کرد و خوشحال شد. و از بچه ها خواست تا به او کمک کنند. محمدمهدی چیزی نگفت اما محمد صدرا گفت قراره من معلمش بشم. بابا مرتضی لبخندی زد و دستی به سرش کشید و گفت :
آفرین پسرم تو معلم خوبی میشی.
با اشتیاقی که محمدسجاد داشت توانست خیلی زود حروف الفبا را یاد بگیرد. دلش میخواست اولین نوشته اش را
به برادر بزرگش نشان دهد. وقتی داخل اتاق شد محمدمهدی داشت کوله پشتی اش را می بست تا به باشگاه
فوتبال برود. محمد سجاد گفت: اگه گفتی این چیه؟
محمدمهدی به برگه ای که او به سینه اش چسانده بود نگاه کوتاهی انداخت و گفت : تو بگو! چیه؟
محمدسجاد برگه را به طرف برادرش برگرداند و گفت: میتونی ببینی!
محمدمهدی به برگه زل زد که با دست خط کج و معجوی نوشته بود : ب مثل برادر – میم مثل محمد مهدی
لبخندی زد و گفت : آفرین! خیلی خوبه. من دیرم شده حالا باید برم بعد حرف می زنیم.
محمدسجاد در حالیکه هنوز برگه را در دستش داشت به رفتن محمدمهدی نگاه کرد و برگه را پرت کرد روی
میز تحریرش.
شب وقتی محمدمهدی به خانه آمد محمد سجاد را صدا زد و از جیب کوله پشتی اش یک بسته کادو پیچ
شده بیرون آورد. محمدصدرا را هم صدا زد. محمدسجاد گفت این مال کیه ؟ نگاه کن دوتا هم هست!
مادر از آشپزخانه سر رسید و نگاه کرد. محمد مهدی یکی از کادو ها را به محمد سجاد داد و آن یکی را به
محمدصدرا که روبرویش ایستاده بود. محمد سجاد با عجله کادو را باز کرد و گفت : مامان ببین یه کتابه. محمدصدرا
از دستش قاپید و گفت : نگاه کن آموزش الفباست، با خوشنویسی کلمات. کتاب را به محمدسجاد داد و کادوی
خودش را باز کرد و گفت : یه کتاب داستانه! )ماجرای برادران دوست داشتنی! (آخ جون! چه اسم قشنگی داره
ممنون داداشی! محمدمهدی گفت : این جایزه یک معلم خوبه. محمدعلی کوچولو هم چهار دست و پا جلو دوید
و از کوله پشتی محمدمهدی آویزان شد و با صدای شیرینش گفت : دادا. داداشی! همه زدند زیر خنده.محمدمهدی
او را بغل کرد و گفت : نوبت تو هم میرسه مرد کوچولو!
برادرها هر دو از برادر بزرگتر تشکر کردند و با اشتیاق رفتند تا کتابهایشان را بخوانند. محمدسجاد داشت حروف
را صدا میکشید: خ مثل خانواده. وقتی این را گفت پدر هم از در وارد شد و همه به او نگاه کردند.
مادر با دیدن بابا مرتضی روبه محمدسجاد گفت : خ مثل خدا. خدایا شکرت برای داشتن خانواده! و رو کرد به
محمدمهدی و گفت : ممنون پسرم که دل برادرهایت را شاد کردی.
پورزرین ناهید- 1041/9/1